خلاصه کامل کتاب یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه | مارتین مک دونا

خلاصه کتاب یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه ( نویسنده مارتین مک دونا )
نمایشنامه «یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه» اثر مارتین مک دونا، داستان هانس کریستین اندرسن و چارلز دیکنز را روایت می کند؛ دو نویسنده ی مشهور که در این اثر با چهره ای متفاوت و بی رحم ظاهر می شوند، آن ها برای رسیدن به موفقیت، دست به هر جنایتی می زنند و اینجاست که ماجرا حسابی تاریک می شود.
بگذارید راستش را بگویم؛ اگر اهل کتاب و تئاتر باشید، محال است نام مارتین مک دونا به گوشتان نخورده باشد. یک نابغه ی ایرلندی که توی دنیای نویسندگی و کارگردانی، یکه تاز است. آثارش همیشه یک امضای خاص دارند: کمدی سیاه، خشونت عریان و تلخی که تا مغز استخوان نفوذ می کند. اما نمایشنامه ی «یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه» (A Very Very Very Dark Matter) چیز دیگری است، یک اثر ساختارشکن که حتی پرده از روی چهره ی قصه گوهای محبوب دوران کودکی مان هم برمی دارد و آن ها را به چالش می کشد.
حتماً با خودتان می گویید چطور می شود هانس کریستین اندرسن، همان مرد مهربانی که قصه های پریانش را برایمان تعریف می کرد، یا چارلز دیکنز، نویسنده ی رمان های اجتماعی پر از مهر و عطوفت، پایشان به چنین ماجرای سیاهی باز شود؟ مک دونا دقیقاً همین جاست که ذهن شما را نشانه می رود. او به طرز خیره کننده ای این شخصیت های تاریخی را برمی دارد، مثل عروسک های خیمه شب بازی می چرخاندشان و در یک داستان کاملاً جدید و غافلگیرکننده به بازی می گیرد. هدف مک دونا فقط سرگرم کردن نیست، او می خواهد شما را وادار به فکر کردن کند، به اخلاق، به هنرمندان، به مرزهای نبوغ و ظلم. توی این مقاله قرار نیست فقط خلاصه ای از داستان را بخوانید، می خواهیم با هم قدم به دنیای غافلگیرکننده ی این نمایشنامه بگذاریم، شخصیت ها را از زاویه ی دید مک دونا بشناسیم و ببینیم چه پیام هایی در لایه های پنهان این اثر تاریک و جذاب نهفته است. پس بزن بریم!
نمایشنامه ای که مرزها را جابه جا می کند: ورود به دنیای «یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه»
«یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه» را می توانیم جزو آثار جسورانه و ساختارشکن مارتین مک دونا به حساب بیاوریم. این نمایشنامه که اولین بار پاییز ۲۰۱۸ در لندن روی صحنه رفت، خیلی زود توانست توجه منتقدان و مخاطبان را به خودش جلب کند. اگر دنبال اثری هستید که چهارچوب های ذهنی تان را بهم بریزد، این دقیقاً همان چیزی است که می خواهید.
سبک و ژانر این نمایشنامه را نمی شود به سادگی در یک دسته ی خاص گنجاند. ما با یک کمدی سیاه محض طرف هستیم، اما در عین حال فانتزی، سورئالیسم (یعنی واقعیت هایی که شبیه خواب و خیال هستند) و یک نقد تند و تیز اجتماعی هم توی تار و پودش تنیده شده. مک دونا یک فضای تاریک و پر از خشونت را خلق کرده، اما لابه لای همین خشونت، دیالوگ های بامزه و لحظات کمیک هم می بینیم که باعث می شود خنده تلخی روی لب هایمان بنشیند. او استاد به هم زدن تعادل است؛ درست وقتی که فکر می کنید قضیه را فهمیده اید، یک اتفاق عجیب یا یک دیالوگ غیرمنتظره، شما را دوباره به نقطه ی اول می رساند. این تضادها، این بازی با ذهن مخاطب، «یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه» را به اثری بی نظیر تبدیل کرده که تا مدت ها در ذهن آدم می ماند.
قهرمانان پشت پرده: شخصیت هایی که فکرش را نمی کنید!
حالا وقتشه که با شخصیت های اصلی این ماجرا آشنا شویم. اما نه آن شخصیت هایی که در کتاب های تاریخ ادبیات با آن ها سروکار داشتیم. مک دونا یک جورهایی آن ها را «دوباره سازی» کرده، با یک صورت دیگر، یک روح دیگر و انگیزه هایی که شاید تصورش را هم نکنیم. اینجاست که می فهمیم چرا این ماجرا «خیلی خیلی خیلی سیاه» است.
هانس کریستین اندرسن: قصه گوی بی رحم کودکان
یادتان هست هانس کریستین اندرسن را؟ همان آقای مهربانی که قصه های شاهزاده خانم ها، جوجه اردک زشت و پری دریایی را برایمان نوشت؟ در دنیای مک دونا، اندرسن یک چهره ی کاملاً متفاوت دارد. او دیگر آن قصه گوی خوش قلب نیست، بلکه تبدیل به یک زندان بان بی رحم شده! یک آدم خودخواه و بدجنس که برای رسیدن به موفقیت و خلق داستان هایش، دست به کارهای وحشتناکی می زند.
راز بزرگ زندگی اندرسن، در خانه اش در کپنهاگ پنهان شده: زن سیاه پوست کوتوله ای به نام مارجوری. مارجوری منبع الهام مخفی اوست، کسی که قصه ها را در ذهنش می سازد و اندرسن با شکنجه و آزار، آن ها را از او می کشد. وحشتناک ترین بخش ماجرا این است که اندرسن برای اینکه مارجوری نتواند فرار کند، یک پایش را قطع کرده و در ازای آن، یک ساز عجیب و غریب از کولی ها گرفته است. باورش سخت است، نه؟ مک دونا می خواهد بگوید گاهی پشت پرده ی نبوغ و شهرت، حقایقی تاریک و آزاردهنده وجود دارد که ما از آن ها بی خبر هستیم.
چارلز دیکنز: شریک جرم یا هنرمند تقلبی؟
بعد از اندرسن، نوبت به چارلز دیکنز می رسد؛ نویسنده ی بزرگ انگلیسی که رمان هایش مثل «الیور توئیست» و «آرزوهای بزرگ» معروف هستند. دیکنز هم در این نمایشنامه، مثل اندرسن، یک چهره ی متفاوت دارد. او همدست اندرسن در این جنایت های هنری است! دیکنز هم مثل اندرسن، قصه هایش را خودش نمی نویسد، بلکه از منبع الهام دیگری استفاده می کند.
وقتی اندرسن به لندن می رود تا با دیکنز ملاقات کند، راز مشابهی برملا می شود: دیکنز هم زن کوتوله ی سیاه پوست دیگری به نام پاملا را در زیرشیروانی خانه اش زندانی کرده! او هم برای جلوگیری از فرار پاملا، دست و پایش را قطع کرده و در ازای آن همان ساز جن زده را از کولی ها گرفته. این شباهت در رفتار اندرسن و دیکنز، شوکه کننده است و مک دونا می خواهد یک نکته ی مهم را یادآوری کند: آیا هر نبوغی، اصیل و از درون سرچشمه می گیرد؟ یا ممکن است ریشه هایی تاریک و استثمارگرانه داشته باشد؟
مارجوری و پاملا: منابع الهام یا قربانیان خاموش؟
این دو زن، مارجوری و پاملا، قلب تاریک داستان هستند. آن ها نه تنها «منابع الهام» این نویسندگان بزرگ به حساب می آیند، بلکه مهم تر از آن، قربانیان بی گناهی هستند که خلاقیتشان مورد سوءاستفاده قرار گرفته. انتخاب زنانی سیاه پوست و کوتوله، یک جنبه ی نژادپرستانه و استثمارگرایانه به ماجرا می دهد و نشان می دهد که چگونه قدرت و شهرت می تواند منجر به سوءاستفاده از افراد آسیب پذیر شود. آن ها زندانیانی هستند که تنها به دلیل نبوغشان در قصه گویی، به این سرنوشت شوم دچار شده اند. این قسمت از داستان، واقعاً تلخ و تکان دهنده است.
خواهران، ناجیان یا منتقمان؟
در کنار این شخصیت ها، دو خواهر دیگر هم وارد داستان می شوند: پری و آدلا. این دو زن، خواهران مارجوری و پاملا هستند که به دنبال آن ها می گردند. ورود آن ها به داستان، یک پیچش جدید و مهم ایجاد می کند. پری و آدلا مصمم هستند که خواهرانشان را پیدا کنند و شاید هم انتقام بگیرند. نقش آن ها در پیشبرد داستان حیاتی است و یک عنصر مهم در نمایشنامه، یعنی سفر در زمان، توسط همین دو خواهر اتفاق می افتد. آن ها برای رسیدن به هدفشان، در زمان های مختلف و مکان های عجیب و غریب سفر می کنند و اینجاست که جنبه ی سورئال نمایشنامه، بیشتر از همیشه خودش را نشان می دهد.
خط داستانی که نفس را بند می آورد: گره گشایی از رازهای «یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه»
حالا که با شخصیت های اصلی این ماجرا آشنا شدیم، وقت آن است که گره های داستانی را یکی یکی باز کنیم و ببینیم مارتین مک دونا چطور این ماجرای «خیلی خیلی خیلی سیاه» را پیش می برد.
شروع ماجرا از کپنهاگ: راز زیرشیروانی اندرسن
همه چیز از خانه ی هانس کریستین اندرسن در کپنهاگ شروع می شود. ما با زندگی او آشنا می شویم، همان زندگی ای که پر از راز است. او هر روز به اتاق زیرشیروانی می رود و با مارجوری، آن زن سیاه پوست کوتوله، سر و کار دارد. اینجا است که اولین شوک به مخاطب وارد می شود: قصه های پریان اندرسن، در واقع از شکنجه ی یک انسان دیگر متولد شده اند. این کشف، تمام تصورات ما را از او زیر و رو می کند و نشان می دهد که نبوغ می تواند در کنار پلیدی هم وجود داشته باشد. اندرسن به زور از مارجوری قصه های جدید را می گیرد، و این قصه ها همان هایی هستند که دنیای کودکان را زیبا کرده اند.
سفر به لندن و دیدار با دیکنز: وقتی رازها فاش می شوند
یک روز، اندرسن تصمیم می گیرد به لندن برود. هدفش دیدار با چارلز دیکنز است. او آنقدر با دیکنز بحث و جدل می کند تا بالاخره دیکنز هم مجبور می شود راز خودش را فاش کند. اینجاست که می فهمیم اندرسن تنها نویسنده ای نیست که برای الهام گرفتن، دست به چنین کارهای وحشتناکی می زند. دیکنز هم یک زن کوتوله و سیاه پوست به نام پاملا را در زیرشیروانی خانه اش حبس کرده و به همان شیوه ی اندرسن، از او برای نوشتن رمان هایش استفاده می کند.
این هم پوشانی در داستان زندگی این دو نویسنده، به ما نشان می دهد که شاید این یک اتفاق فردی نیست، بلکه یک شبکه ی پنهان و تاریک از نویسندگان مشهور در پس پرده وجود دارد که از همین روش های غیرانسانی برای تولید آثارشان استفاده می کنند. این اتفاق، حس شوک و انزجار مخاطب را بیشتر می کند.
شبکه ی مخفی نویسندگان و یک حقیقت تلخ تر
با پیشروی داستان، مشخص می شود که این دو نویسنده، تنها نیستند. مک دونا به شکل تلویحی به یک شبکه ی توطئه ی بزرگ تر اشاره می کند که شامل نویسندگان مشهور دیگری مثل لوئیس کارول (نویسنده ی آلیس در سرزمین عجایب) هم می شود. این نویسندگان همگی از «منابع الهام» مشابهی استفاده می کنند؛ زنانی کوتوله و سیاه پوست که در شرایط غیرانسانی نگهداری می شوند. این افشاگری، ابعاد داستان را گسترده تر می کند و یک نقد جدی به دنیای هنر و ادبیات وارد می کند. آیا این هنرمندان واقعاً نابغه اند یا فقط استثمارگران ماهری هستند؟
جستجوی خواهران: سفر در زمان و مکان
اینجاست که خواهران، پری و آدلا، وارد صحنه می شوند. آن ها به دنبال خواهران گمشده ی خود، مارجوری و پاملا، هستند. جستجوی آن ها به یک سفر پرخطر و عجیب تبدیل می شود. این بخش از نمایشنامه، کاملاً سورئال و فراواقعی است. خواهران در زمان ها و مکان های مختلف سفر می کنند؛ از دوران ویکتوریا در لندن تا مکان هایی که شاید اصلاً وجود خارجی ندارند. این سفر در زمان و مکان، باعث می شود مخاطب هم درگیر یک ماجراجویی ذهنی شود و دیگر نتواند مرز بین واقعیت و خیال را تشخیص دهد. این بخش از داستان نشان می دهد که چطور مک دونا می تواند با عناصر فانتزی، پیام های عمیق خودش را منتقل کند.
مک دونا یک جورهایی می خواهد بگوید: «حواستان باشد! شاید داستان هایی که دوست دارید، ریشه هایی داشته باشند که اصلاً باب میل تان نیست.»
اوج داستان و رویارویی نهایی
بالاخره، همه ی شخصیت ها به نقطه ی اوج داستان می رسند. پری و آدلا با اندرسن و دیکنز رویارو می شوند و حقیقت کامل آشکار می شود. این رویارویی، پر از خشونت، دیالوگ های کوبنده و لحظات نفس گیر است. مک دونا استاد خلق صحنه هایی است که همزمان خنده دار و وحشتناک هستند. در این بخش، پیامدهای تصمیمات شخصیت ها و انتخاب هایشان مشخص می شود و مخاطب با یک گره گشایی روبه رو می شود که همزمان تلخ و تکان دهنده است. بدون اینکه بخواهم کل داستان را لو بدهم، می توانم بگویم که این قسمت، نقطه اوج تمام آن سوالاتی است که مک دونا از ابتدا در ذهن مخاطب کاشته بود.
پایان… اما نه آن طور که انتظار دارید
یکی از ویژگی های مهم آثار مک دونا، پایان های غیرمنتظره و گاهی مبهم آن هاست. «یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه» هم از این قاعده مستثنا نیست. پایان داستان نه کاملاً غم انگیز است و نه کاملاً شاد. نه یک پایان باز محض داریم و نه یک پایان کاملاً بسته که همه چیز را توضیح دهد. مک دونا ترجیح می دهد شما را با سوالاتی رها کند، سوالاتی که تا مدت ها ذهن شما را درگیر می کنند. این پایان بندی، با فضای پست مدرن و چالش برانگیز نمایشنامه کاملاً همخوانی دارد و مخاطب را به فکر فرو می برد که بالاخره چه کسی برنده شد؟ آیا عدالتی برقرار شد؟ یا همه چیز در یک سیاهی مطلق فرو رفت؟
لایه های معنایی پنهان: در عمق «یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه» چه می گذرد؟
گذشته از داستان عجیب و غریب و شخصیت های غیرمنتظره، «یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه» پر از مفاهیم عمیق و نکاتی است که مک دونا با زیرکی خاص خودش، آن ها را به ما گوشزد می کند. بیایید کمی بیشتر به این لایه های معنایی بپردازیم.
نقد نبوغ و اخلاق در هنر: آیا هدف وسیله را توجیه می کند؟
شاید مهم ترین سوالی که این نمایشنامه مطرح می کند، این باشد: آیا خلاقیت و نبوغ هنری می تواند توجیه کننده ی ظلم و بی اخلاقی باشد؟ مک دونا، با نشان دادن هانس کریستین اندرسن و چارلز دیکنز به عنوان افرادی که برای خلق آثارشان دست به شکنجه و استثمار می زنند، مفهوم «نابغه» را زیر سوال می برد. آیا کسی که چنین جنایاتی مرتکب می شود، هنوز هم یک نابغه است؟ این نمایشنامه ما را وادار می کند تا به اخلاق در هنر فکر کنیم و ببینیم مرز بین خلاقیت و پلیدی کجاست. این یک نقد تند و تیز به جامعه ای است که گاهی اوقات، برای تحسین یک هنرمند، چشمش را روی رفتارهای غیرانسانی او می بندد.
استثمار و نژادپرستی در لفافه: نگاهی به سایه های تاریک جامعه
اینکه منابع الهام این نویسندگان، زنان کوتوله ی سیاه پوست هستند، اتفاقی نیست. مک دونا با این انتخاب، به موضوع حساس استثمار و نژادپرستی پنهان در جامعه اشاره می کند. او نشان می دهد که چگونه افراد قدرتمند (نویسندگان مشهور) از آسیب پذیری و تفاوت های افراد دیگر (زنان سیاه پوست کوتوله) برای منافع شخصی و هنری خود سوءاستفاده می کنند. این نمایشنامه، یک آینه ی تمام نما از بخش های تاریک جامعه است که حتی در دنیای به ظاهر زیبای هنر هم می توانند وجود داشته باشند. این یک نقد صریح به تبعیض و ستمی است که به نام الهام و خلاقیت بر انسان ها روا می شود.
بازنویسی تاریخ و اسطوره ها: شکستن بت ها
مک دونا با دست گذاشتن روی شخصیت های تاریخی شناخته شده ای مثل اندرسن و دیکنز، تصورات جاافتاده ی ما را از آن ها به چالش می کشد. او یک جورهایی دارد می گوید: «آنچه شما از تاریخ می دانید، شاید تمام حقیقت نباشد!» او بت ها را می شکند و نشان می دهد که هیچکس، حتی بزرگترین و محبوب ترین شخصیت های تاریخی، از نقد و پرسش مصون نیستند. این نمایشنامه ما را وادار می کند تا با دیدی منتقدانه به تاریخ و روایت های رسمی نگاه کنیم و درباره ی قهرمانان و الگوهایمان دوباره فکر کنیم.
طنز سیاه و خشونت: ابزارهای بی رحم مک دونا
گفتیم که مک دونا استاد استفاده از طنز سیاه و خشونت است. در «یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه»، این دو عنصر به طرز ماهرانه ای به کار رفته اند. طنز تلخی که در دیالوگ ها و موقعیت ها می بینیم، باعث می شود در دل وحشتناک ترین صحنه ها، ناخودآگاه لبخند بزنیم. این لبخند، بیشتر از آنکه از سر خنده باشد، از سر شوک و غافلگیری است. خشونت عریان در نمایشنامه هم ابزاری است برای بیان حقایق ناخوشایند جامعه. مک دونا از خشونت برای تکان دادن مخاطب استفاده می کند، نه صرفاً برای شوک وارد کردن. او می خواهد بگوید این پلیدی ها واقعی هستند، حتی اگر تلخ و دردناک باشند.
«نابرده رنج، گنج میسر نمی شود»؟ خب، مک دونا نشان می دهد گاهی این گنج، از رنج های دیگران به دست می آید و این اصلا قابل توجیه نیست.
پست مدرنیسم: واقعیت های چندگانه در یک قاب
این نمایشنامه یک نمونه ی عالی از پست مدرنیسم در ادبیات نمایشی است. یعنی چه؟ یعنی مک دونا مرزهای بین واقعیت و خیال را در هم می شکند، از روایت های چندگانه استفاده می کند و یک جورهایی می گوید که حقیقت، یک چیز مطلق و ثابت نیست، بلکه می تواند چندین وجه داشته باشد. سفر در زمان، شخصیت های تاریخی که ناگهان تبدیل به ضدقهرمان می شوند، و پایان بندی باز، همگی عناصر پست مدرنی هستند که نمایشنامه را پیچیده و در عین حال جذاب می کنند. شما به عنوان مخاطب، دائماً درگیر این سوال هستید که چه چیزی واقعی است و چه چیزی نه.
بیگانگی و تنهایی: حس مشترک همه ما
در این نمایشنامه، کمتر می توانیم با شخصیت ها همذات پنداری کنیم. مک دونا نمی خواهد ما کاملاً عاشق یک شخصیت شویم یا از دیگری متنفر. او وضعیتی از بیگانگی و تنهایی را به تصویر می کشد که در آن، هرکس در دنیای خودش گیر افتاده. حتی خواهران هم که به دنبال عزیزانشان می گردند، در نهایت با یک نوع تنهایی روبه رو می شوند. این حس بیگانگی، ما را با دنیای پست مدرن امروز هم مرتبط می کند؛ دنیایی که در آن با وجود ارتباطات فراوان، هنوز هم احساس تنهایی می کنیم و گاهی از درک کامل یکدیگر عاجزیم. این نمایشنامه یک جورهایی می گوید که همه در این دنیا، تنها هستند، حتی اگر کنار هم باشند.
چرا باید این نمایشنامه عجیب و غریب را بخوانیم؟
خب، شاید با این همه تاریکی و خشونت و ابهام، با خودتان بگویید اصلاً چرا باید «یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه» را بخوانیم؟ اجازه بدهید چند دلیل مهم و اساسی را برایتان بیاورم که شاید نظرتان را عوض کند.
اول از همه، این نمایشنامه یک اثر نوآورانه و جسورانه است. مک دونا هیچ ترسی از شکستن تابوها ندارد. او به راحتی با تصورات ما بازی می کند و ما را به چالش می کشد. اگر از آثار تکراری و کلیشه ای خسته شده اید، این نمایشنامه یک نفس تازه است. مک دونا نشان می دهد که هنر می تواند مرزها را جابه جا کند و حرف های جدیدی بزند، حتی اگر این حرف ها تلخ باشند.
دوم اینکه، این اثر عمق مضمونی بالایی دارد. همانطور که دیدیم، پشت این داستان ظاهراً عجیب و غریب، پیام های بسیار مهمی درباره ی اخلاق، هنر، جامعه، نژادپرستی و قدرت نهفته است. خواندن این نمایشنامه فقط یک تفریح نیست، یک تجربه ی فکری عمیق است که شما را وادار به تأمل می کند. این اثر می تواند به شما کمک کند تا با دیدی بازتر به پدیده های اجتماعی و انسانی نگاه کنید و لایه های پنهان آن ها را کشف کنید. این یک جور خودشناسی هم هست، اما از دریچه ی تاریک و کنایه آمیز مک دونا.
سوم، ارزش هنری این نمایشنامه غیرقابل انکار است. مک دونا با مهارت بی نظیرش در دیالوگ نویسی و فضاسازی، یک دنیای منحصربه فرد خلق کرده. حتی اگر داستان برایتان سنگین باشد، از کیفیت نگارش و ساختار نمایشنامه لذت خواهید برد. این اثر یک جایگاه ویژه ای در ادبیات معاصر دارد و برای هر کسی که به دنیای نمایش و ادبیات جدی علاقه مند است، خواندنش یک ضرورت محسوب می شود.
و در آخر، «یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه» یک تجربه ی فراموش نشدنی است. چه آن را دوست داشته باشید و چه از آن متنفر شوید، مطمئناً تا مدت ها در ذهن شما خواهد ماند و شما را به فکر فرو می برد. این اثری نیست که به سادگی از کنارش بگذرید. اگر دنبال چالش فکری و یک داستان متفاوت و جذاب هستید، این نمایشنامه بهترین انتخاب است. به خودتان فرصت بدهید و وارد دنیای مک دونا شوید، حتی اگر خیلی خیلی خیلی سیاه باشد!
«نمی تونی فقط یک بار من رو با اسم آفریقاییم صدا بزنی؟» این دیالوگ ساده نیست، فریادی است از عمق ستم و نادیده گرفته شدن.
خلاصه داستان مارتین مک دونا
مارتین مک دونا، نمایشنامه نویس و فیلمنامه نویس ایرلندی-بریتانیایی، به خاطر آثارش که ترکیبی از طنز سیاه، خشونت عریان و دیالوگ های کوبنده هستند، شهرت دارد. او بی هیچ تحصیلات آکادمیک در زمینه نویسندگی، وارد این عرصه شد و خیلی زود با نمایش نامه هایش منتقدان را شگفت زده کرد. آثار مک دونا اغلب به نقد جنبه های تاریک جامعه، تناقضات اخلاقی و ماهیت انسان می پردازند. او با مهارتی بی نظیر، مخاطب را در مرز میان خنده و وحشت قرار می دهد و او را وادار به تفکر عمیق می کند. مشهورترین آثار او شامل سه گانه لی نین (ملکه ی زیبایی لی نین، جمجمه ای در کانه مارا، و غرب غم زده)، مرد بالشی و البته یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه هستند. مک دونا نه تنها در تئاتر، بلکه در سینما نیز موفقیت های بزرگی کسب کرده و فیلم هایی چون در بروژ و سه بیلبورد خارج از ابینگ، میسوری (که برای آن اسکار بهترین فیلمنامه غیراقتباسی را دریافت کرد) را کارگردانی کرده است. او همیشه به دنبال به چالش کشیدن هنجارها و پرداختن به موضوعات بحث برانگیز است و همین جسارت، او را به یکی از مهم ترین صدای ادبیات و سینمای معاصر تبدیل کرده است.
معرفی کتاب یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه
کتاب «یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه» جدیدترین نمایشنامه ی مارتین مک دونا است که برای اولین بار پاییز سال ۲۰۱۸ در لندن به روی صحنه رفت و به سرعت مورد توجه قرار گرفت. این نمایشنامه با دیگر آثار مک دونا یک تفاوت اساسی دارد: شخصیت های اصلی آن، هانس کریستین اندرسن و چارلز دیکنز هستند؛ دو نویسنده ی مشهور تاریخی که مک دونا تصویری کاملاً متفاوت و تکان دهنده از آن ها ارائه می دهد.
داستان از کپنهاگ شروع می شود، جایی که هانس کریستین اندرسن، قصه گوی مشهور کودکان، در خانه اش یک راز تاریک را پنهان کرده است: مارجوری، یک زن کوتوله ی سیاه پوست، منبع الهام اوست که در زیرشیروانی زندانی شده و قصه ها را از او به زور می گیرد. اندرسن برای جلوگیری از فرار مارجوری، یک پای او را قطع کرده و به جای آن، یک ساز عجیب از کولی ها گرفته است.
بعدتر، اندرسن به لندن سفر می کند تا با چارلز دیکنز دیدار کند. اینجا است که دیکنز نیز راز مشابهی را فاش می کند: او هم زن کوتوله ی سیاه پوست دیگری به نام پاملا را در زیرشیروانی خود حبس کرده و به همان شیوه از او برای رمان هایش الهام می گیرد. این دو نویسنده، در این نمایشنامه، مردانی بی رحم و خودخواه به تصویر کشیده می شوند که برای موفقیت و شهرت، حاضر به هر جنایتی هستند.
اما داستان به همین جا ختم نمی شود. خواهران مارجوری و پاملا، به نام های پری و آدلا، وارد ماجرا می شوند و به دنبال خواهران گمشده ی خود می گردند. جستجوی آن ها به یک سفر سورئال و پرخطر در زمان و مکان تبدیل می شود که پر از اتفاقات عجیب و غافلگیرکننده است. این نمایشنامه به چالش کشیدن مفهوم نبوغ، نقد استثمار و نژادپرستی پنهان، و بازنویسی تاریخ با لحنی تلخ و طنزآمیز می پردازد. اگر به دنبال اثری متفاوت، عمیق و چالش برانگیز هستید که تا مدت ها ذهن شما را درگیر کند، «یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه» یک انتخاب عالی است.
مضامین یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه
نمایشنامه «یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه» فراتر از یک داستان ساده است و سرشار از مضامین عمیق و چالش برانگیز است که مک دونا با هنرمندی خاص خودش به آن ها می پردازد. فهمیدن این مضامین کمک می کند تا درک بهتری از چرایی تاریکی این اثر و پیام های آن داشته باشیم.
- ماهیت نبوغ و منبع الهام: نمایشنامه به شدت این ایده را که خلاقیت می تواند توجیه کننده ی هر نوع رفتاری باشد، زیر سوال می برد. آیا هنرمندی که برای خلق اثرش، انسانی دیگر را استثمار می کند، همچنان نابغه است؟ مک دونا این مفهوم را از ریشه هایش می کاود و نشان می دهد که نبوغ می تواند ریشه در ظلم و بهره کشی داشته باشد.
- استعمار و نژادپرستی: انتخاب شخصیت های سیاه پوست و کوتوله به عنوان منابع الهام که در قفس یا جعبه نگهداری می شوند، یک نقد صریح به استعمار، نژادپرستی و بهره برداری از اقلیت ها است. نمایشنامه نشان می دهد که چگونه در طول تاریخ، قدرت مندان (غالباً سفیدپوستان اروپایی) از دیگری برای منافع خود سوءاستفاده کرده اند، حتی اگر این سوءاستفاده در پوشش هنر و ادبیات باشد.
- بازنویسی تاریخ و اسطوره زدایی: مک دونا با به تصویر کشیدن هانس کریستین اندرسن و چارلز دیکنز به عنوان شخصیت های شرور، نگاه سنتی و قدیس وار به شخصیت های تاریخی محبوب را به چالش می کشد. او می گوید که تصورات ما از قهرمانان فرهنگی ممکن است سطحی و ناقص باشد و واقعیت پشت پرده، بسیار تاریک تر از آن چیزی است که ما می دانیم. این عمل یک نوع اسطوره زدایی است.
- طنز سیاه و کارکرد خشونت: خشونت عریان و طنز بسیار تلخ، امضای مک دونا هستند. در این نمایشنامه، خشونت نه برای نمایش صرف، بلکه به عنوان ابزاری برای آشکار کردن پلیدی های پنهان و تکان دادن مخاطب به کار می رود. طنز سیاه نیز باعث می شود تلخی داستان برای مخاطب قابل تحمل تر شود، اما در عین حال عمق فاجعه را بیشتر نمایان می کند. این تضاد، حس ناخوشایندی را در مخاطب ایجاد می کند که هدف مک دونا نیز همین است.
- پست مدرنیسم و عدم قطعیت: این اثر به شدت تحت تأثیر ایده های پست مدرن است. سفر در زمان، شکستن چهارچوب های روایی، عدم یک حقیقت واحد و مشخص، و پایان بندی که همه چیز را به طور کامل توضیح نمی دهد، همگی از ویژگی های پست مدرن هستند. مک دونا مخاطب را در دنیایی از ابهام رها می کند و او را وادار می کند تا خودش به معناسازی بپردازد.
- بیگانگی و فقدان همذات پنداری: مخاطب در این نمایشنامه به ندرت می تواند با شخصیت ها همذات پنداری کند. حتی با خواهران قربانی نیز، یک فاصله ای وجود دارد. این عدم همذات پنداری، حس بیگانگی و تنهایی را در مخاطب تقویت می کند و نشان می دهد که گاهی اوقات، پلیدی های انسانی به قدری عمیق هستند که درک کامل آن ها دشوار است و ارتباط عاطفی با عاملان یا حتی قربانیان دشوار می شود.
این مضامین، «یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه» را به اثری چندبعدی و فکری تبدیل می کنند که ارزش خواندن و تحلیل های مکرر را دارد.
کتاب های مارتین مک دونا
مارتین مک دونا به جز نمایشنامه «یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه»، آثار درخشان دیگری هم دارد که هم در دنیای تئاتر و هم در سینما بسیار موفق بوده اند. اگر از سبک او خوشتان آمده، حتماً باید بقیه ی کارهایش را هم دنبال کنید. در اینجا به برخی از مشهورترین کتاب ها و نمایش نامه های او اشاره می کنم:
سه گانه ی لی نین (The Leenane Trilogy)
- ملکه ی زیبایی لی نین (The Beauty Queen of Leenane): اولین نمایشنامه ی مک دونا که به شهرت رسید. داستان یک مادر و دختر را در روستایی دورافتاده در ایرلند روایت می کند که رابطه ای پر از نفرت و خشونت دارند. این اثر جوایز زیادی را برد و جایگاه مک دونا را تثبیت کرد.
- جمجمه ای در کانه مارا (A Skull in Connemara): یک کمدی سیاه دیگر که حول محور یک مردی می چرخد که وظیفه دارد استخوان های مردگان را از قبر بیرون بیاورد و بشکند. داستان پر از شوخی های تلخ و اتفاقات غیرمنتظره است.
- غرب غم زده (The Lonesome West): داستان دو برادر که پس از مرگ پدرشان، با یکدیگر درگیر می شوند. این نمایشنامه هم مثل بقیه آثار مک دونا، پر از خشونت و دیالوگ های بامزه و در عین حال دلخراش است.
دیگر نمایشنامه های معروف
- مرد بالشی (The Pillowman): یکی از شاهکارهای مک دونا. داستان یک نویسنده که به جرم نوشتن داستان های کوتاه خشن و ترسناک که شباهت زیادی به قتل های زنجیره ای دارند، مورد بازجویی قرار می گیرد. این نمایشنامه به بحث های اخلاق در هنر و آزادی بیان می پردازد.
- ستوان آینیشمور (The Lieutenant of Inishmore): یک کمدی سیاه دیوانه وار که به خشونت های فرقه ای در ایرلند می پردازد. داستان یک تروریست خشن و گربه ی خانگی اش که اتفاقات بامزه و خونینی را رقم می زنند.
- مأموران اعدام (Hangmen): این نمایشنامه هم مثل مرد بالشی به یکی از پرطرفدارترین آثار مک دونا تبدیل شد. داستان یک جلاد بازنشسته در انگلستان که پس از لغو اعدام، زندگی اش تغییر می کند و با یک ماجرای مرموز درگیر می شود.
- مراسم قطع دست در اسپوکن (A Behanding in Spokane): یک کمدی سیاه آمریکایی که داستان مردی را دنبال می کند که سال ها به دنبال دستی است که از او دزدیده شده است. این اثر هم پر از دیالوگ های عجیب و غریب و موقعیت های کمیک است.
مک دونا علاوه بر این نمایشنامه ها، در سینما هم حرف های زیادی برای گفتن داشته. فیلم هایی مثل «شش لول (Six Shooter)» که اسکار بهترین فیلم کوتاه را برد، «در بروژ (In Bruges)» با بازی کالین فارل و برندان گلیسون، و «سه بیلبورد خارج از ابینگ، میسوری (Three Billboards Outside Ebbing, Missouri)» که شاهکار او در سینما محسوب می شود و جوایز متعدد از جمله اسکار و گلدن گلوب را برایش به ارمغان آورد.
خواندن آثار مک دونا همیشه یک تجربه ی تازه و غافلگیرکننده است. او شما را به دنیایی می برد که شاید شبیه هیچ جای دیگری نباشد. پس اگر این مقاله شما را به وجد آورده، حتماً سراغ بقیه ی کارهایش بروید و خودتان را غرق در دنیای تاریک و درخشانش کنید.
نتیجه گیری
خب، به انتهای سفرمان در دنیای «یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه» رسیدیم. این نمایشنامه یک اثر معمولی نیست، بلکه یک تجربه ی فکری عمیق و چالش برانگیز از مارتین مک دونا است. دیدیم که چطور مک دونا با جسارت تمام، بت های ادبیات را می شکند و از قصه گوهای مهربان کودکان، ضدقهرمان هایی بی رحم می سازد.
این نمایشنامه با تلفیقی از کمدی سیاه، خشونت، فانتزی و عناصر پست مدرن، ما را به فکر فرو می برد. از یک طرف، ما با داستانی پر از تعلیق و اتفاقات عجیب طرفیم؛ از زندانی شدن منابع الهام تا سفرهای عجیب و غریب خواهران در زمان و مکان. از طرف دیگر، در عمق این داستان، پیام های مهمی درباره ی اخلاق در هنر، استثمار، نژادپرستی و بازنویسی تاریخ نهفته است.
مک دونا نمی خواهد فقط ما را سرگرم کند، بلکه می خواهد ما را تکان بدهد، وادارمان کند که به چیزهایی فکر کنیم که شاید تا به حال به آن ها فکر نکرده بودیم. او نشان می دهد که نبوغ می تواند ریشه های تاریکی داشته باشد و قهرمانان ما هم می توانند جنبه های پنهان و زشتی داشته باشند. این اثر یک نقد بی رحمانه به جامعه و انسان است، اما این نقد به قدری هنرمندانه و جذاب بیان می شود که نمی توانیم از آن چشم برداریم.
«یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه» یک نمایشنامه ی فراموش نشدنی است که شما را با سوالات زیادی تنها می گذارد و تا مدت ها در ذهن شما می ماند. اگر به دنبال اثری متفاوت، عمیق و جسورانه هستید که شما را به چالش بکشد، این همان چیزی است که باید بخوانید. پس معطل نکنید و خودتان را در دنیای تاریک و درخشان این اثر غرق کنید. قول می دهم پشیمان نخواهید شد.
نظر شما درباره این نمایشنامه چیست؟ تجربه های خود را با ما در بخش دیدگاه ها به اشتراک بگذارید.