نمایندگانی که کنار مردم روی خاک می نشستند

نمایندگانی که کنار مردم روی خاک می نشستند

این روزها فیلم هایی از فاصله ی برخی نمایندگان مجلس از مردم را می بینیم؛ مانع و رادع دارند و در حلقه ی محافظان در خودروهای کذایی می نشینند؛ زورشان می آید که از مرکب پیاده شوند؛ مردم نمی توانند به ایشان نزدیک شوند. فراموش می کنند که نماینده «کیه» و بی مردم, «هیچ کیه».

در حیرتم که در 44 سال از مجلس اول، چه گذشته که چنین فاصله ها بین اصحاب قدرت و مردم افتاده است.در مجلس اول، نمایندگان مجلس با مردم آمیخته بودند. یادم نمی رود که 7 خرداد 1359، روز افتتاح مجلس اول بود. خودم را با تاکسی به انتهای جنوبی خیابان کاخ (فلسطین کنونی) رساندم. مردم در پیاده رو نشسته بودند تا نمایندگان را ببینند. من با احتیاط از میانشان گذشتم که نکند پای کسی را لگد کنم.

در دوران نمایندگی، کوچه ی منتهی به مجلس پر از گروه های مردم بود که از شهرستان می آمدند و با نماینده ی شهرشان در کنارشان، گفت و شنود داشتند. اگر تعدادشان کم بود، میهمان ناهار در مجلس بودند. گاه حلقه هایی ده دوازده نفره از مردم را می دیدی که دایره وار روی زمین نشسته بودند و نماینده شهرشان در کنارشان هم نشسته بر خاک. البته این روی خاک نشستن های نمایندگان، بعدها موجب یک بیماری پوستی در بین تعدادی از نمایندگان شد که خود را می خاراندند، ماجرایی دارد.

تعدادی از نمایندگان بعضاً تنها با اتوبوس عمومی در یک صندلی کنار یک مسافر دیگر به شهرشان می رفتند. وقتی مردم می دیدند که نماینده ی مجلس هم مثل خودشان زندگی می کند، احساس می کردند که کشور مال خودشان است. خیلی وقت ها در شهر پیاده و تنها می رفتند که ببینند وضع مردم چگونه است. گاه در یک خیابان یا محله می ایستادند به پرسش یک همشهری پاسخ و توضیح می دادند. در مسجدی نماز می خواندند و گاه در همان مسجد برای مردم حرف می زدند. در آن دوران درگیری و ترور این حضور بی پروا خالی از خطرات نبود، ولی با مردم آمیخته بودن، چشم و گوش به خطرها را بسته بود. این چنین بود که برخی نمایندگان از جان مایه گذاشتند و تصویرهایشان در صحن مجلس نصب شد.

سال 1360 سال پررنجی از درگیری ها بود. یک روز در آن سال در رشت درگیری و نظم شهر خیلی درهم و برهم بود. گفتم شاید بتوانم برای شهر کاری بکنم. پیاده و تنها در شهر می گشتم. در یکی از محلات، تعدادی جوان و نوجوان از یکی از گروه های چپ مرا شناختند، دورم ریختند، مانع رفتنم شدند و می گفتند که به اصطلاح مرا دستگیر کرده اند؛ خیال می کردند که نماینده ی شهر طعمه ی خوبی باشد و کار بزرگی کرده اند.

گفتند که باید به پایگاه شان بروم. دست خالی بودند، فقط به اعتبار زیادی تعدادشان زور می گفتند. مجلس به هر نماینده یک کلت برای دفاع شخصی داده و همراهم بود. اگر مقاومت می کردم و دست به اسلحه می بردم، فاجعه ای می شد. اندکی با ایشان حرف زدم که این کارها نادرست است و حتی گفتم من مسلح ام، ولی از اسلحه استفاده نمی کنم، چون شما بچه های این شهر اید، اثر نکرد. خیلی عصبانی بودند انگار که یکی از دشمنان خلق را گیر انداخته بودند. خلاصه می گفتند که اگر خودت نیایی به زور تو را می بریم. بهتر دیدم که با ایشان بروم تا ببینیم سرانجام چه می شود.

مرا از تعدادی کوچه و پس کوچه به نزد رییس شان بردند. در کمال شگفتی دیدم که رییس شان یکی از همکلاسی دبیرستانی قدیمی ام بود. کنار هم می نشستیم و یار غار هم بودیم. وی اوایل اندکی مذهبی بود و به تدریج غیرمذهبی شد. تا مدت ها، ایرادها و موارد دور شدن اش از مذهب را با من درد دل می کرد. من هم با عقل دانش آموزی ام و آموزش های دینی آن روزگار، برایش توجیه می کردم. ولی اثر نمی کرد و سرانجام غیرمذهبی شد؛ اگرچه دوستی ما کمرنگ شد ولی بیرنگ نشد.

پس از دبیرستان دیگر تماسی نداشتم؛ شنیده بودم که وی با تاخیر، در یکی از دانشگاه ها دانشجوی مهندسی شده بود. آن وقت ها به خاطر انقلاب فرهنگی، دانشگاه تعطیل شده بود. دورادور از وی اطلاع داشتم، نمی دانستم که مثلاً رییس یک گروه چپ از جوانان و نوجوانان در شهر ما باشد. وقتی مرا گرفتار در حلقه ی فاتحان عصبانی دید، خشک اش زد. خیلی شرمنده شد، به دستگیرکنندگان توپید که چرا مزاحم فلانی شدید و به کنایه گفت که اگر ضدمردم بود که پیاده و تنها در میان مردم نمی بود و به این راحتی نمی گرفتیدش. خیلی عذرخواهی کرد. من هیچ نگفتم، فقط به وی نگاه کردم و لبخند زدم.

*استاد دانشگاه امیرکبیر

216216

نوشته های مشابه