گذر به آن سوی تقویم
صدای پچپچ میرسد. صدای خندههای ریز شیطانی، صدای طمع و مکر، از دهانهایی گشاده و سیاه. ناگهان صدای بلند بلال در صحرا میپیچد که پیامبر خدا دستور توقف دادهاند. پچپچها خاموش میشود. همه متحیر با چشمانی گشاده. چه اتفاقی افتاده؟ جماعت را میشکافم. جلوتر میروم تا بیخ جهازهای روی هم چیده شتران، تا زیر پاهای کشیده پیامبر خدا.
به گزارش لاکو، مهدی مولایی در کانال تلگرامی عجم علوی نوشت: از هیاهو و سردرگمیها و بحثهای مدام انتخاباتی این روزها ساعتی فرار میکنم، به تقویم، به پشت عدد ۱۸ ذیالحجه، به غدیر، به میان ورقههای کهنه و زرد تاریخ، به صحرای داغ حجاز، کاروانی روشن و خرامان دامن بلند خود را به کویر در پی خود میکشد، بلند و دنبالهدار. با جمعیتی بسیار و سپیدپوش، چون دانههای برف روان بر شنهای گرم. جمعیتی از مردان و زنان از حج بازگشته. بین جمعیت گوش که تیز کنی صدای پچپچ برگوش میرسد، از دهانهایی گشاده و سیاه. صدای نقشههای شوم برای آینده، برای پیامبر پیری که بارها در سفر حج یادآوری کرده که برادران، من عمرم به دنیا نیست و این آخرین سفر حج من خواهد بود. پس غنیمت شمارید و ببینیدم و هر چه میخواهید بپرسید که چند صباح بعد خاک بیپیامبری بر سر نکنید. صدای پچپچ میرسد «که محمد عربی، شام امشب را اگر ببیند ضمانتی نیست که صبح فردا را هم ببیند و از پشت او پسری نیست. حاکمی بیجانشین بر سرزمینی پهناور. پس جانشینی او سزاوار ماست که سالهای دراز همراهش بودیم و یاریاش کردیم و حکومتش را مستحکم کردیم.»
صدای پچپچ میرسد. صدای خندههای ریز شیطانی، صدای طمع و مکر، از دهانهایی گشاده و سیاه. ناگهان صدای بلند بلال در صحرا میپیچد که پیامبر خدا دستور توقف دادهاند. پچپچها خاموش میشود. همه متحیر با چشمانی گشاده. چه اتفاقی افتاده؟ جماعت را میشکافم. جلوتر میروم تا بیخ جهازهای روی هم چیده شتران، تا زیر پاهای کشیده پیامبر خدا. پیامبر، چون پیری که در واپسین عمر، طایفهاش را نصیحت کند، بر فراز منبر است. ایستادهقامت و رسا. مگر نه اینکه من بر جان و مال همه شما از خودتان سزاوارترم. مگر نه اینکه ولایت من سالیان دراز بر گرده شما نشسته. به فرمان من میجنگید و به فرمانم صلح میکنید و به فرمانم غذا میخورید و نفس میکشید. پس از من، همه این ولایت با علی است. او جانشین پس از من بر همه مؤمنان است. او خلیفه من بر شماست. پس با او بیعت کنید و امیرالمؤمنیناش بخوانید. جماعت تکبیر میگوید. من هم. زنان هلهله میکشند و گل میپاشند. او نه پیامبری است ابتر و نه حاکمی است بیجانشین. نوای ناامیدی از انتهای کاروان برخاسته. دهانهای گشاده و سیاه خاموش است. پچپچهای نیست. همه راهی خیمه بیعتیم. شادمان و تبریکگو.
باز به اجبار به عصر خود بازمیگردم. به این سوی تاریخ. به این سوی تقویم. چند صباح بعد باز تقویم سیاهپوش است. باز عددهای سرخ توی تقویمند. مگر نه اینکه پیامبر بر فراز جهازها دست علی را بلند کرد؟ مگر نه اینکه همه شادمان و تبریکگو، پنجه بیعت به کفش دادیم.
چرا پس این تقویم باز سیاهپوش میشود برای پسر مرد جانشین. به گمانم پچپچها کار خودش را کرده. «پس جانشینی او سزاوار ماست که سالیان دراز همراهش بودیم». از دهانهای گشاده و سیاه.
پایان خبر لاکو